تنها، در ایستگاه اتوبوس آبشخور.
اگر گذارتان به یک بیشه بیفتد و ببینید توی ایستگاه تشنگی یک گوزن، تنها، منتظر اتوبوس آبشخور ایستاده است و بیقرار و بیحوصله به اطراف نگاه می کند، و چند لحظه بعد ببینید یک گوزن دیگر از راه رسید و رفت نزدیک گوزن اوّلی و یک نگاه سرد و خالی از آشنایی به او انداخت و رویش را برگرداند و گوزن اوّلی یک قدم از او فاصله گرفت و رویش را با اخم برگرداند طرف دیگر، تعجّب نمی کنید؟ پیش خودتان نمی گویید:
«اگر اینها از یک قبیله اند و آشنا، باید از دیدن همدیگر خوشحال بشوند و شروع کنند به احوال پرسی و از این در و آن در حرف زدن! اگر از یک قبیله هم نباشند، و اوّلین بار باشد که چشمشان به هم می افتد، دلیلی ندارد که این طور با سردی و بیزاری با هم رفتار کنند! گوزنها که خورده و برده ای از هم ندارند که فکر کنیم این دوتا دشمن همدیگر شده اند و چشم دیدن همدیگر را ندارند!»
اینها آدم نیستند، در ایستگاه اتوبوس آبشخور بیگانه نیستند، با هم قهر نیستند، مراقبند که اجل در کالبد شیر، در میان نجهد.
و بعد آیا تعجّبتان بیشتر نمی شود وقتی یکدفعه به یادتان بیاید که تا به حال هیچ نوع پرنده و چرنده و جونده و خزنده و درنده ای را ندیده اید و درباره شان نشنیده اید که بین خودشان معنای «غریبه» و «آشنا» وجود داشته باشد؟ خوب، البتّه وقتی پای تجاوز به مال و ناموس دو تا قبیله از هر نوع حیوانی پیش بیاید، وضع فرق می کند، ولی در حالت عادّی به نظرتان طبیعی نمی آید که مثلاً دو تا گوزن از دو قبیله، بدون هیچ دلیل غریزه پسندی در ایستگاه اتوبوس آبشخورشان این طور با هم رفتار کنند.
خودم را در ایستگاه اتوبوس محلّی جای گوزن اوّلی گذاشتم و برگشتم با لبخند به آقای انگلیسی میانه سالی که بعد از من به ایستگاه اتوبوس رسیده بود و عیناً مثل آن گوزن فرضی دوّم رفتار کرده بود، مثل یک گوزن طبیعی و واقعی گفتم: «هیچ انتظاری خوب نیست، چون انتظار هر لحظه اش زیادی و طولانی است و آدم حوصله اش را ندارد، مخصوصاً وقتی که تنها باشد!»
آقای میانه سال انگلیسی که حالا کمی اخمش را باز کرده بود، امّا با تعجّب به من نگاه می کرد و هنوز به خودش اجازه نداده بود که لبخند بزند، گفت: «بله، درست می گویید. انتظار حوصله می خواهد. شما، فکر می کنم، توی همین محلّ زندگی می کنید.»
گفتم: «بله، چهل سالی می شود! توی همین کوچۀ بغلی!»
فیلارمونیک بی بی سی دلش خوش است که می خواهد موسیقی اصیل را به ایستگاههای ترن بفرستد. فکر می کنم که تصویر احتیاج به توضیح نداشته باشد.
آقای میانه سال انگلیسی یکدفعه زد زیر خنده و گفت: «چهل سال؟ پس یعنی من سه ساله بودم که شما آمدید اینجا خانه گرفتید! ما آنوقتها در شرق لندن زندگی می کردیم. من الآن هفت سالی می شود که با همسر و دو تا بچّه ام در یکی از آپارتمانهای «هَدلی کورت»، توی همین خیابان بالایی زندگی می کنیم. من باز هم شما را دیده ام. در اصل اهل کجا هستید؟»
با هم مثل دو تا گوزن حرف زدیم و از صحبت با همدیگر لذّت بردیم تا اتوبوس آبشخور رسید و سوار شدیم و حرف زدیم و از صحبت با همدیگر لذّت بردیم تا او به ایستگاه خودش رسید و موقع پیاده شدن با صورتی که از لبخند مثل یک گل سرخ شکفته در آفتاب می درخشید، گفت: «واقعاً از آشنایی با شما خوشحالم و از صحبت با شما لذّت بردم. امیدوارم به زودی باز همدیگر را ببینیم.»
راستی چی باعث شد که ما آدمها آن آشنایی طبیعی و غریزی همنوع بودن را فراموش کردیم وحالا هزاران سال است که حتّی وقتی که در یک محلّه هم زندگی می کنیم، با هم بیگانه ایم و از هم باک داریم و از هم بیزاریم؟